« در لباس سربازی » داشتیم می‌آمدیم برویم طرف دبّ حردان در غرب اهواز، شناسایی کنیم ببینیم دشمن کجاهاست. عده‌ای که روبه‌رو رفته بودند با دستپاچگی آمدند و گفتند چند تا نفربر عراقی آمده یا برای شناسایی یا این‌که ماها را دیده‌اند و آمده‌اند که ما را بگیرند. دکتر چمران چند تا آرپی‌جی‌دار فرستاد، بعد گفت من هم می‌روم. من هم می‌خواستم بروم، هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم. منتظر نشستیم که ببینیم اگر آنها احتیاج به کمک داشتند برویم جلو. در همین حین دیدیم که دور و بر ما را دارند با توپخانه می‌کوبند. اتفاقاً چون هوا هم گرم بود زیر یک درختی نشسته بودیم. داشتند همان درخت را که یک گرایی محسوب می‌شد می‌کوبیدند. گفتیم برویم آن‌طرف‌تر یک خرده، ببینیم چه می‌شود باز هم می‌کوبند یا نه. در همین حین البته چند تا توپ زدند که ما خوابیدیم؛ من دقیقاً یادم است واقعاً لطف خدا بود که این‌ها به ما اصابت نمی‌کرد. همین‌طور که دراز کشیده بودیم اطراف ما این ترکش‌های خمپاره می‌خورد زمین؛ تَرَک تَرَک تَرَک من می‌شنیدم صدایش را. یک مقداری که عقب رفتیم دیدیم دقیقا همان نقطه‌ای را که ما نشسته بودیم زدند. غرض، سعادت شهادت نداشتیم یا سعادت زنده ماندن داشتیم. ۱۳۶۰/۱۰/۱۶